نیو فولدور



پدر و مادر بلاتکلیف، بچه های بلاتکلیف تر!

یادمه ویشکا آسایش می گفت، پسرم می گه تو خونه ای که پدر و مادر بزرگ نشن، بچه ها هم بزرگ نمی شن.

دردم اینه

درد بدتر از اون سرزنش های پدر و مادر برای اشتباهات  و اخلاق و رفتار و شخصیت بد و ناموفقی و لوزر بودن بچه هاست.

پدر و مادری که خودش بلاتکلیف و معطلن، بچه ها رو هم بلاتکلیف و معطل میکنن. حتی اکه خود بچه اراده کنه برا موفقیت، نمیذارن و یه وزنه هستن برا پیش نرفتن بچه ها.

گاهی میگم بی خیال بشم و هیچ برنامه ای نداشته باشم و هیچ کاری نکنم و هرچی اونا یگن انجام بدم، بدبختی اینه اونجوری هم سرزنش میکنن بازم.

میگه فلانی با دوچرخه میگرده و همه جا هم میره. می گم آخه به صد نفر جواب پس نمیده برا همین.

خستم رئیس، خ س ت ه.



نشستم و خیره به صفحه چتی ام که با جوین شدن من، خیلی عادی پیام داده سلام. خوبی؟». انگار نه انگار که همین آدم از تمام اعتماد من سواستفاده کرد و زد زیر حرفاش و دوست دارم گفتناش!

آره خب، آدمی که نظرش این باشه، حالا که به درد ازدواج هم نمی خوریم می تونیم دوست معمولی یا دوست صمیمی باشیم باید خیلی عادی همچین پیامی بده. چطوری با آدمی بودم که همچین عقیده ای داره؟ اصلا چرا نفهمیدم اینو؟

می دونه جون کَندم تا حقیقتو توف نکنم تو صورتش؟

اصلا اینایی که نوشتم چه اهمیتی داره؟ این وقیحی که خیره به صفحه چتشم کیه؟

به یه ورم که پیام داده.


هر زمان پدر و مادرم شبیه حرفاشون شدن اون موقع کسیو هم پیدا میکنم که شبیه حرفاش باشه.

هر زمان پدر و مادر اونجور که هستم منو بخوان کسی هم پیدا میشه که اونجور که هستم بخواد منو.

اینکه انقدر ایراد میگیرن ازم به خاطر اینه که آینه ام و خودشونو میبینن. در واقع دارن از خودشون ایراد میگیرن.


فهمیدم که هیچی درست نمیشه و باید اینجوری بگذره تا زمان مرگم.


با اشک خوابیدم و گفتم رها میکنم. نگاه نکردم. خوابیدم. مامانم بیدار کرد بیا چایی. تب داشتم. دستمال کاغذیو کرده بودم تو سوراخ دماغم آب دماغم نیاد. حال بیدار شدن نداشتم. حالا چایی نخورم. گفت تو نشناختی منو، منو شناخته؟ درست شنیدم؟ با من بود؟ یا با یکی دیگه ست؟ چایی سرد شده بود به یه نفس خوردم. شیرینی خرما تو دهنم مونده بود هنوز. اومدم دیدم نیست، خوابیده. نگران شدم، الان وقت خوابه؟ ساعت ۱۱ شب؟ جواب نداد. با من بود یعنی؟ ظرفیت نداره. قضاوت نکنم. قضاوت نکنه. بسه از گفتن قضاوت نکن/ نکنم. رها نکردم، قضاوت میکنم. شناخته منو؟ ۱۱ شب؟ ریموند زرنگه. شبیه ریمونده. نگرانمه. یعنی پدرمه بهم نمیگه؟ نگرانش بودم. یعنی کی‌ام؟

شناخته منو؟


پر از تشویش و نگرانیم. جنس این تشویش فرق داره. دارم بالا میارم.

یکی داره تو گوشم میگه حسین حسین حسین شهیدا. اون یکی داره اذان میگه. یکی دیگه داره یه داستان سورئال مینویسه. 

من خودخواه نشدم. عجیب نیست؟ عجیبه. این من نیستم. گفتم نگو، بخواب. داشت اذیت می‌شد، درد داشت، گفت حرف بزنیم. خیلی مهمه؟ من کثافت خیلی مهمم؟ چه گوهیم؟ بقیه چی؟ بس نیست؟ گوشیو بذار کنار کپه مرگتو بذار. چه زود سحریو خوردن تموم شد. سحریو تو گوشی خوردم. تو گوشی خوابیدم. مامان تو صفحه چیکار میکنه؟ بسه دیگه حسین حسین! انگار عاشوراست ولی الان که رمضانه. من طاقتشو ندارم. چرا حرف نمیزنه؟ گریه میکنم، التماس میکنم حرف بزنه. نوحه علی اکبر چی می‌گه؟ من وقت نشناسم. من دلشو شکستم یعنی؟ دوست دارم دلشو بگیرم بغلم، نوازشش کنم. خیلی مظلومه. بیا بغلم، تو رو حسین.

پر از تشویش و نگرانیم.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها